در سال 1995، وقتی سه یا چهار ساله بودم تحت عمل جراحی چشم قرار گرفتم. من را بیهوش کردند و در طول عمل همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا اینکه ناگهان دردی در قفسه سینه ام احساس کردم. با خودم گفتم: «این درد تمام شدنی نیست؟ کسی به من کمک نمی کند؟ خدایا، این درد کی تمام می شود؟» ناگهان مانند یک موشک از بدنم خارج شدم. می توانستم خود را روی تخت اتاق عمل از بالا ببینم. دکترها به تکاپو افتادند، ولی من با خود فکر کردم: «چرا آنها اینطور رفتار می کنند؟ من که حالم خیلی خوب است.» در حالی که بالاتر می رفتم با خود گفتم: «فکر کنم دیگر تمام شد. خداحافط بدن من.» آنگاه توسط موجودی نورانی به داخل یک تونل هدایت شدم. تونل خاکستری بود ولی نوری در انتهای آن دیده می شد که مرتب درخشنده تر می گشت. وقتی که اولین بار او را دیدم با خود فکر کردم «تو که هستی؟» ولی در آنوقت جوابی نشنیدم. وقتی که به سمت تونل نورانی هدایت می شدم هم چیزی به من نگفت.
سپس خود را در یک فضای تهی و خالی یافتم، به همراه این موجود اسرارآمیز. دوباره از او پرسیدم: «تو که هستی؟» او پاسخ داد:
«چه کسی می خواهی که باشم؟»
آنگاه او صدای مادر من را بخود گرفت و با صدای او گفت:
«من می توانم از این صدا استفاده کنم، اگر به تو احساس راحتی می دهد.»
به او گفتم نه، و او دوباره صدای خود را تغییر داد و با صدای پدربزرگم که درگذشته بود با من صحبت کرد. من احساس راحتی بیشتری کردم. وقتی در فضای تهی بودم زندگی من برای من به نمایش درآمد. در حین مرور زندگی به او گفتم که مرور زندگی را متوقف کند تا بتوانم قسمت هایی از زندگی خود را دقیقتر مورد بررسی قرار دهم. می توانستم اتفاقات زندگی خود را از بالا ببینم. مرور زندگی من زیاد طول نکشید. از موجود نورانی چیزی پرسیدم که او را متعجب کرد. پرسیدم: «آیا می توانم زندگی بعدی خودم را طراحی کنم؟»
او گفت: «افراد معمولا صبر می کنند تا یک زندگی تمام شود و سپس زندگی بعدی خود را انتخاب می کنند.»
من خیلی اصرار کردم، زیرا می دانستم که کجا می خواهم بروم: ژاپن. آنگاه ژاپن از بالا به من نشان داده شد. من و آن موجود نورانی شهرهای مختلفی را دیدیم تا به شهر نومرو در هوکایدو رسیدیم. من به وجود نورانی گفتم که می خواهم در زندگی بعدی در اینجا متولد شوم. آنگاه قسمتهای کوتاهی از زندگی آینده ام به طور سریع و اجمالی به من نشان داده شد. تنها چیزی که بیاد می آورم این است که من یک مرد بودم که کاپشنی با رنگ تیره پوشیده و یک شال گردن زیبای پاییزی به گردن انداخته بودم در حالی که در جلوی یک ایستگاه قطار منتظر ایستاده بودم. سپس دوباره به فضای تهی بازگشتم.
ناگهان به بدنم بازگشتم در حالی که دکترها سعی داشتند قلب من را دوباره به کار بیاندازند. احیای من موفقیت آمیز نبود و من دوباره به فضای تهی فرستاده شدم و دوباره در نزد آن موجود نورانی بودم. او در طول صحبتی که راجع به زندگی بعدی داشتیم از من چند سوال کرد. به من گفته شد که در زندگی بعدی هم مبتلا به اختلال اوتیسم خواهم بود. نزدیک به آخر گفتگوی ما از او پرسیدم: «آیا می توانم پدربزرگم را ملاقات کنم؟» او گفت:
«هنوز نه!»
من به خاطر مادرم به دنیا و بدنم بازگشتم. بعد از جراحی، با خودم فکر کردم: «من یک فرشته را دیدم!» ولی دربارۀ آن با پدر و مادرم صحبتی نکردم. من باور دارم که در زندگی بعدی در هوکایدو در ژاپن متولد خواهم شد. فکر کنم روح ما در فرایند مرگ و زندگی حق انتخاب دارد. همچنین به من گفته شد که در سنین حدود بیست سالگی دچار یک اختلال مغزی و ذهنی خواهم شد و این حرف درست از آب درآمد. [ولی] اکنون که این تجربه را تایپ می کنم به طور نسبی در وضعیت ذهنی مناسبی هستم.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1niels_w_nde.html