من در حال رانندگی بودم که به یک تقاطع رسیدم در حالی که چراغ سمت من سبز بود. من به دو طرف نگاه کردم ولی ماشینی ندیدم و وارد تقاطع شدم. حدود یک چهارم عرض تقاطع را طی کرده بودم که ناگهان از کنار چشمم یک ماشین را دیدم که با سرعت خیلی زیاد به طرف من میآید. بعداً سرعت آن ماشین حدود 120 کیلومتر تخمین زده شده بود. آن ماشین به در سمت راننده من برخورد کرد و ماشین من لیز خورده و به تیر تلفنی که حدود 4 متر دورتر بود خورده و ماشین من دور آن چرخید…
بعد از مدتی آمبولانس و تیم اوژانس به آنجا رسیده و من را در آمبولانس قرار دادند. خاطره بعدی من این است که خودم را بالای آمبولانس دیدم. من محل تصادف و ماشینهای پلیس و آتشنشانی و کسانی که صحنه تصادف را تمیز میکردند را (از بالا) میدیدم…
ناگهان مانند یک سفینه فضایی با سرعتی مانند سرعت نور به پرواز درآمدم و به درون نور رفتم. من به درون اتاقی منتقل شدم که هیچ بعدی نداشت ولی 360 درجه دور تا دور من مانند یک صفحه نمایش فیلم بود. موجودات نورانی به نزدیک من آمدند. یکی از آنها نزدیکتر شده و به من نگاه کرد و یک سؤال خاص را چهار بار تکرار کرد.
در تمام این مدت من در حال مشاهده و مرور تمام زندگیم بودم که در دور تا دور من به نمایش در آمده بود. من پیش خودم فکر میکردم «که اینطور. این زیاد خوب نیست. من تمام کسانی را که اذیت کرده یا زدهام را میبینم. من تمام افرادی را میبینم که هرگز بر سرشان فریاد کشیدهام یا به آنها دروغ گفتهام. من صورتهایشان را میبینم و صورت آنان به صورت من تغییر مییابد، پس من (در حقیقت) به خودم دروغ گفتهام و خودم را زدهام و از خودم دزدی کردهام.»
این وجود نورانی که نزدیکتر بود از من پرسید «تو که هستی؟». من به او گفتم که هستم، مستقیماً به او گفتم «من استیو هستم.»
وجود نورانی سرش را تکان داده و دوباره پرسید «چه کسی هستی؟». من هنگامی که مُردم عصبانی بودم که چرا (به این زودی) مردهام. پیش خودم فکر میکردم که کارهای زیادی باقی مانده که باید روی زمین آنها را تمام کنم. من واقعاً عصبانی بودم و به همین خاطر به وجود نورانی (با لحنی عصبانی) گفتم «تو واقعا نمیدانی اسم لعنتی من چیست و من که هستم؟» و دوباره به او اسمم را گفتم.
او دوباره پرسید «چه کسی هستی»؟ این در حالی بود که من در حال مشاهده تمام زندگیم بودم و به تدریج مطلب داشت برایم جا میافتد. من سعی کردم به او توضیح بدهم که شغل من چیست (و از این قبیل توضیحها).
برای بار چهار وجود نورانی از من پرسید «تو که هستی؟». من باهوشترین جوابی که در دنیا ممکن بود را به او داده به او گفتم «نمیدانم. نمیدانم چه کسی هستم.»
وجود نورانی سرش را تکان داد و گفت:
«تو عشق هستی! عشق تمام چیزیست که تو هستی! تو هیچ چیزی نیستی جز عشق!»
عصبانیت من کاملاً شسته شده و از بین رفت. من به تصاویر زندگیم نگاه کردم و اینطور در مورد خودم قضاوت کردم که لیاقت آنجا بودن را ندارم. ولی درخواست کرده و گفتم «دوست دارم همینجا بمانم».
آنها گفتند «شاید یک موقع دیگر، ولی اکنون نه. تو ماموریتی روی زمین داری که باید انجام دهی. هیچ کس دیگر نمیتواند آن را انجام دهم بجز تو». من کمی راجع به آن فکر کرده و گفتم «خیلی خوب، من آن را انجام میدهم».
ماموریت من اساسا این است که داستان تجربه نزدیک به مرگم را روی زمین به مردم بگویم، و به همه بگویم که شما هم (فقط) عشق هستید. من به وجود نور گفتم که ماموریتم را به انجام خواهم رساند. او گفت که «ما دوباره با هم تماس خواهیم داشت».
خاطره بعدی من این است که یک فلز سرد را پشت خودم حس کردم…. من در اتاق عمل بیمارستان بودم و بعدا فهمیدم که آنها در حال بستن مجدد جمجمه من بودند…
زندگی من از بعد از این تجربه در مقایسه با قبل از آن کاملا تغییر یافته است. در سال 2011 من در حال مدیتیشن بودم که ناگهان صدایی را در مغز خود شنیدم. ابتدا فکر کردم که دیوانه شدهام. صدا گفت «اکنون زمان آن شده است. ماموریت تو اکنون است!» و تازه آن موقع همه چیز را به یاد آوردم، تمام آنچه که در آن حادثه تصادف دیده بودم. به خاطر آوردم چه کاری قرار بود انجام دهم. من از آن موقع تجربه خودم را با هر کسی که توانستهام در میان گذاشتهام.
منبع:
http://www.nderf.org/NDERF/NDE_Experiences/steven_l_nde.htm