یک شب به منظور گرداندن سگم در فضای باز نزدیک به آپارتمان قدم می زدم که ناگهان دچار عطسه های بدون وقفه شدم. احساس کردم باید به خانه بازگردم. در راه بدنم شروع به خارش کرد. وقتی به آپارتمان رسیدم، زبانم شروع به تورم کرده و چشمانم قرمز شدند و باد کردند. کف دست، گردن و پشتم می خارید. همسرم متوجه شد که من دچار یک شوک آلرژی شده ام. او به سرعت از خانه بیرون رفت که برایم داروی ضد آلرژی بخرد. مدت کوتاهی نگذشت که شروع به تقلا برای تنفس کردم و به شدت عرق می ریختم. به همسرم پیامک فرستادم که برایم آمبولانس خبر کند. همسرم آمبولانس خبر کرد و به من پیغام فرستاد که به پارکینگ بیایم، چون او به همراه آمبولانس آنجا منتظرم خواهد ماند. در همین حال، مجرای هوای من کاملاً مسدود و تنفس برایم غیر ممکن شد. بعد از چند لحظه از روی صندلی به زمین سقوط کردم. در آنجا اولین مرگ از چهار مرگی که آن شب برایم اتفاق افتاد را تجربه کردم…
وارد فضایی تاریک شدم. هیچ چیزی آنجا نبود، نه نوری و نه صدایی. مدت کوتاهی نگذشت که صدای گوش خراش پارس کردن سگم را شنیدم. او می دانست که حالم وخیم است. صدای او به ضمیر من نفوذ کرده و بازگشتم.
هنوز نمی توانستم تنفس کنم، ولی می دانستم که باید به پارکینگ بروم. تلوتلو خوران و با مشقت خود را به سمت آسانسور کشاندم، ولی فراموش کردم که تلفنم را از داخل آپارتمان با خود به همراه بیاورم. هنوز 15 متر با آسانسور فاصله داشتم و برای تنفس تقلا می کردم که ناگهان از حال رفتم و روی زمین افتادم. به یاد دارم که با خود فکر کردم: «پس من اینگونه می میرم؟ واقعا؟». با این فکر روی کف راهرو فرود آمدم…
آخرین نفسم را کشیدم و با آن چشمانم در مرگ بسته و خاموش شد. احساس کردم که وارد تونلی از نور شدم و با سرعتی بسیار زیاد به سمت بالا کشیده می شوم. مانند اینکه در هوا با نیروی بسیار پرقدرت ولی نرم و لطیف مکیده شوید. خارج از تونل، تاریکی مطلق بود. گویی من در آسانسوری درمیان جهان در صعود بودم. می توانستم حس کنم که وارد بعدی دیگر می شوم. با این که نمی توانستم حرکت خود و آنچه اتفاق می افتاد را کنترل کنم، اما هیچ ترسی در من نبود و احساس امنیت و محافظت می کردم. آنچه حس می کردم عشقی بسیار پرقدرت بود که به من این احساس را می داد که به خانه و وطنم بازمی گردم.
در حالی که با سرعتی فزاینده صعود می کردم، ناگهان پدربزرگ ها و مادربزرگ هایم را از هر دو سمت پدری و مادری دیدم که از میان هیچ کجا پدیدار شدند و سپس حرکتم متوقف شد. آنها وجودهایی نورانی بودند که من آنها را از انرژی شان شناختم. می توانستم آنها را حس کنم. با لحنی عذرخواهانه می خواستند به من بگویند که [از برخوردهای خود نسبت به من] متاسفند. به صورت تله پاتی به من گفتند اکنون که در سوی دیگر هستند، می فهمند که من به خاطر همجنس گرا بودنم تا چه حد در ترس [از قضاوت و رفتار دیگران] زیسته ام. در تمام دوران کودکی و نوجوانی، در سکوتی آمیخته با وحشت زندگی کردم و تا سن 31 سالگی آن را از همه مخفی می کردم. حتی در خانۀ خویش نیز با ترس زندگی می کردم زیرا اگر مادرم می فهمید، من را کتک می زد و از خانه بیرون می انداخت. همجنس گرا بودن ننگ خاص خود را به همراه دارد، زیرا گناه ویژه ای به حساب می آید. من در شهر و خانواده ای در جنوب، با گرایش های شدید مسیحیت «بپتیست» بزرگ شده بودم و یاد گرفته بودم که انسانی منفور و نکبت هستم که جایگاهم در جهنم و دریای آتش خواهد بود. در سال 2009 به خاطر همجنس گرایی مورد حمله و خشونت ناشی از تنفر قرار گرفتم و به صورت نیمه مرده در کناری رها شدم.
من علت عذرخواهی شان را درک می کردم و این احساس خوبی به من می داد. آنها گفتند که هنوز زمان من فرا نرسیده و باید بازگردم. در انرژی ای که به طرفم صادر می کردند عشق زیادی وجود داشت. معذرت خواهی شان را پذیرفتم و گفتم که آنها را دوست دارم، ولی جایی هست که باید به آنجا بروم، و به سمت نور اشاره کردم.
من با محبت و نرمی بدرقه شان کردم که بازگردند. آنها هم با احساس مزاح [و بدون دلخور شدن] در میان هیچ کجایی که از آن آمده بودند محو شدند.
در انتهای تونل نوری فرازمینی به من خیرمقدم گفت؛ نوری بی انتها، زیبا، متشعشع، سفید و درخشان که من را به سوی خود می خواند. نور، مسحور کننده بود و با من ارتباط برقرار کرده و احساس عشق و سروری غیرقابل توصیف را در من ایجاد می کرد. نوری که ورای کلمات و مانند کریستال شفاف بود. قالب من دیگر قالب و فرم بشری نبود، بلکه من [نیز] یک وجود نورانی شده بودم. می دانستم این طور بود، زیرا می توانستم انعکاس خودم را ببینم. گویی جلوی یک آینه هستم.
در طول تجربه ام احساس می کردم که بیدارتر و هوشیارتر از زندگی عادی هستم. تمام تمرکز و توجه و حواس من به لحظۀ حال و لحظه لحظۀ تجربه ام بود. احساسات من به شکلی که فکر نمی کردم حتی امکان آن باشد حساس شده بودند. حس هایی را کسب کرده بودم که نمی دانستم وجود دارند. می توانستم همه چیز را ببینم و حس کنم. می توانستم تنها از طریق دانستن، همه چیز را بشنوم. من صدایی نمی شنیدم ولی یک آگاهی درونی از آنچه مکالمه می شد در من بود. برعکس زندگی دنیا که فکر آدمی همواره به جهت های مختلفی کشیده می شود، در آنجا گویی فکرم به طور خودکار کار می کرد [و روی اینجا و این لحظه تمرکز داشت]. آنجا گویی همه چیز همزمان اتفاق می افتاد.
می توانستم تمامی جهات را به طور همزمان ببینم. دید من به اندازه ای شفاف و غنی و زنده بود که در بعد مادی نمی توان آن را یافت. نه تنها می توانستم چیزها را ببینم، بلکه می توانستم آن ها را حس کنم. همه چیز، حتی سیاره ها و ستاره ها زنده بودند. این با تصویری که مثلا از یک تلسکوپ می بینید بسیار تفاوت دارد.
من به بالا نگاه کردم و مقصد خود را دیدم و در بهت و ستایش شکوه و هیبت الهی غرق گشتم. همانطور که به شکوه و عظمت خداوندِ بدون جنسیت و قهار نظر می کردم، گویی تمام بدرفتاری ها و کنایه و خشونت هایی که تاکنون بر من روا شده بود، از درونم مانند جریانی عبور کرد. اتفاقات زندگیم مانند یک فیلم در ذهنم دوباره به نمایش درآمدند. در دلم سنگینی عمیقی حس کردم و پیش خود فکر کردم: «آیا به زودی من را به دریاچۀ آتش خواهند انداخت؟ آیا به جهنم فرستاده خواهم شد، زیرا انسان منفوری هستم؟» آنگاه در کمال خشوع و تواضع این کلمات را ادا کردم: «من همجنس گرا هستم، آیا من را می بخشی؟»
نور درخشان پر از عشق، شکل دو بال به خود گرفت و من را در آغوش بی انتهای معنویت خود، که تمام جهان هستی را در برگرفته بود، فشرد. سیارات، ستاره ها، کهکشان ها و خوشه های کهکشان ها را می دیدم که همگی در این آغوش الهی جهانی دربر گرفته می شدند. اگر مثال یک انسان را بزنیم، جایگاه من در قلب [خداوند] بود. همانطور که خدا من را در آغوش خود می فشرد، گفت:
«تو فرزند منی! من تو را دوست دارم! من تو را دوست دارم! من تو را دوست دارم! برو و این را به همه بگو!»
احساس من در آغوش او، عشق، سرور، خلسه، امنیت، آرامش، سکون، راحتی، گسترش، آزادی و خوشحالی بود. احساس می کردم که با تمامی هستی یکی و متحد هستم. بعد از مدتی او مانند یک مربی که به پشت بازیکن خود می زند تا به میدان بازی برگردد، به پشت من زد و در همان لحظه به بدنم بازگشتم. اکنون علت مزاح ارواح اجدادم را می فهمیدم؛ آنها می دانستند که چه اتفاقی خواهد افتاد [و من به زمین باز خواهم گشت]. بازگشت به بدن خوشایند نبود. احساس کردم بدنم تکانی خورد، ولی هنوز نمی توانستم نفس بکشم. فشار خون من افت کرده بود. به زحمت توانستم خودم را از روی زمین بلند کنم و انرژی کافی را در خود به وجود بیاورم که حدود 20 قدم دیگر بردارم، ولی دوباره به زمین افتادم. در سوی دیگر آنچنان آزاد بودم؛ ولی اینجا در قید و محدودیت به سر می بردم. همسرم که به خاطر تاخیر من نگران شده بود، به سوی آپارتمان آمد و من را در راهرو دید، درحالیکه که روی زمین افتاده و از حال رفته بودم. او بدن بی حرکت و لمس من را به هر زحمتی که بود حدود 8 متر دیگر با خود کشاند و به آسانسور رساند، با اینکه قد من 178 و قد همسرم 168 سانتیمتر است و از او خیلی بزرگ جثه ترم. در طول این مدت در تاریکی کامل به سر می بردم. نه خدایی بود، نه پدربزرگ و مادربزرگی و نه هیچ نوری؛ تنها تاریکی وجود داشت. [با این حال صدای] همسرم [را می شنیدم که] با من حرف می زد و می خواست که نروم و با او بمانم. ناگهان من بهوش آمده و در حالی که در آسانسور در آغوش او بودم، گفتم که دوستش دارم و به خانه بازمی گردم. دوباره از حال رفتم و بدن لمس و بی حرکتم روی او افتاد…
چیز دیگری به یادم نمی آورم به جز اینکه بعد از مدتی چشمانم را باز کردم و کادر اورژانس را بالای سر خود دیدم… اکنون نفس می کشیدم ولی بدنم فلج بود. احساس می کردم فقط یک جفت چشم در بدنی هستم که سنگین و فشرده است. آنها پرسیدند آیا می توانم سرپا بایستم. من هنوز در حالت ارتباط تله پاتی بودم و با فکر خود به آنها گفتم: «نه! نمی توانم خودم به تنهایی بلند شوم. مگر نمی دانی که از کجا آمده ام و این بدن چقدر سنگین و محدود است.» اما صدایم را نشنیدند و من هم نمی توانستم از خود صدایی تولید کنم… آنها بالاخره من را بلند کردند و روی برانکارد قرار دادند و به بیمارستان بردند….
در ظرف 20 روز آینده من 6 بار دیگر دچار شوک آلرژی شدید شدم، و هر دفعه به بیمارستان می رفتم و صبح روز بعد مرخص می شدم. بدنم پر از داروی اپینفرین شده بود. من را به مرکز پزشکی دانشگاه بردند تا روی من آزمایش انجام دهند که چرا ظرف چنین مدت کوتاهی این همه شوک آلرژی به من وارد شده است. تست ها هیچ چیز غیر عادی و حساسیتی را در بدنم نشان نمی دادند.
هنوز علت این شوک ها مشخص نیست، ولی اکنون بعد از 3 سال، دیگر تکرار نشده است. اما در سال 2017 مجبور شدم به خاطر ضربان نامنظم قلبم که چند بار و هر دفعه برای چند ثانیه از کار افتاده بود، یک دستگاه ضربانساز (pacemaker) در قلبم کار بگذارم.
قبل از تجربۀ نزدیک به مرگم، یک بار در سال 2009 [به خاطر همجنس گرا بودنم] مورد خشونت و حملۀ تنفرآمیز قرار گرفتم. مهاجم بعد از حمله به من ومجروح کردنم، در حالی که در آستانۀ مرگ بودم، من را در کف پیادهرو رها کرد و گریخت. من یک تجربۀ خروج از بدن داشتم، ولی از مرز عبور نکردم. از بالا می دیدم که چند نفر دور بدنم جمع شدند و یکی از آنها به دیگری گفت که به اورژانس زنگ بزن. خون زیادی اطراف ناحیۀ شکم من بود و آنها فکر می کردند من چاقو خورده ام. بر فراز بدنم بودم و می دیدم که صورتم خون ریزی زیادی دارد و از دستانم خون سرازیر است. موقعیتی مانند یک جنین داشتم و دستانم روی شکمم بود. تجربۀ خروج از بدن من حدود 15 تا 20 دقیقه به درازا کشید. به یاد دارم وقتی که کادر اورژانس در حال گذاشتن بدنم در آمبولانس بودند، به بدنم بازگشتم. آنگاه سرم را چرخاندم و به کنار نگاه کردم و دیدم که کارگران، توسط آب پرفشار، در حال تمیز کردن خون من از پیادهرو هستند. صورتم [در اثر مشت] خرد شده بود و دندانم شکسته و بیرون افتاده بود. 5 ماه طول کشید که تورم صورتم به اندازۀ کافی خوابید تا توانستند روی آن دو عمل جراحی ترمیمی انجام دهند. شانهام دچار آسیبدیدگی شدیدی شد که 7 سال طول کشید تا خوب شود. در اثر این حادثه دچار آسیب روانی و اختلال عصبی شدم که مدت زیادی هم به مداوای آن مشغول بودم، ولی جای شکرگزاری است که اکنون دیگر کاملا بهبود یافته ام.
من در تجربه ام دیدم که همۀ ما در حقیقت یکی هستیم و هر چیزی یک ابراز و تجلی از خالق است. همۀ ما جرقه هایی هستیم که در حال تلاش برای پیدا کردن راه بازگشت به سوی نور [و سرچشمۀ خود] هستیم. برخلاف آنچه در مذاهب تعلیم داده می شود، قضاوتی از سوی خداوند وجود ندارد. من فهمیدم که در زندگی کلید، عشق است. باید یاد بگیریم که دیگران را ببخشیم، همواره در حالت سپاس و امتنان قرار داشته باشیم، و خویشتن را دوست بداریم. اکنون هر روز مدیتیشن و مراقبه می کنم و مطالعۀ زیادی در زمینۀ معنویت دارم و خیلی راجعبه مرگ فکر میکنم و حرف می زنم. در عرض مدت سه سال که از تجربه ام می گذرد نزدیک به 150 کتاب خوانده ام که هنوز هم ادامه دارد. بعد از تجربه ام، شغلم در زمینۀ امور مالی که در آن 22 سال سابقه داشتم را رها کردم، زیرا دیگر روحیاتم با آن همسو و هماهنگ نبود. تمام روابط اجتماعیام تغییر یافتند و بعد از تجربه ام تقریبا تمام دوستان خود را از دست دادم. می بینم که کارکرد و زندگی بسیاری از مردم نشات گرفته از ترس های درونی آنهاست و چطور ترس، جوامع بشری را فلج کرده است. اکنون درک عمیقی از انرژی، ارتعاش ها و فرکانس ها دارم و به هنر در زمینۀ انرژی اورگون (Orgone Energy) روی آورده ام. گاهی به طور غیر منتظره ارواح مردگان را می بینم، ولی هیچ وقت ترسناک نیستند. من در مورد این مسئله شکایتی ندارم و حتی دوست دارم این توانایی را تقویت کنم.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1kerry_b_ndes.html